کسی نمیداند که چه میل شدیدی برای دانشگاه نرفتن در وجودم فریاد میکشد
درست زمانی که وقت استراحت است و پای مسجد رفتن ندارم و نمازخانه هم کثیف و دوست نداشتنی است
به کلاس پناه می آورم تا اذان شود و بالاجبار آن موقع راهی نمازخوانه شوم
کلاس خالی پیدا میکنم یکی از چراغ ها را روشن میکنم
درب را میبندم و روی ردیف وسط مینشینم
فکر میکنم که به کدام دوستم زنگ بزنم تا بلکه اینقدر تنها نباشم ، اسم x به ذهنم میرود و یادم میآید که همیشه فقط دردهایش را میگوید ، از تماس گرفتن منصرف میشوم و تنهایی را میپذیرم، باید ناهار بخورم .... خداوند به من روح بزرگی هدیه داد که خودم خسته و درمانده اش کردم .... گلایه ای نیست!
هر چه پبش اید خوش آید دارد برای منی که احساساتم کمرنگ شده
خدایا خلوت من تهی از آدمیان است اما پر است از تو
همیشه تو را دارم
مرا ببخش.